به گزارش مشرق به نقل از مهر، مهدی قزلی در سفر خود به شهر کرمان، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 54 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از میانههای هفته پیش در 11 قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش چهارم این سفرنامه:
از احمد آقا عکاس آدرس باغ ملی را پرسیدم که سیدجلال و شمس آنجا وقت تلف کردهاند به سیگار کشیدن و شطرنج بازی کردن با بچهها و راه افتادم. سر راه در خیابانی که چندین اداره مهم شهر در آن بود میگذشتم که مغازهای توجهام را جلب کرد. مغازه فروش اسلحه شکاری و کارگاه تعمیر اسلحه درست کنارش که هر دو مال یک نفر بود. سرم را کردم توی کارگاه که دو پله میخورد و پایینتر از پاشنه در و روی در و دیوارش پر از عکسهای اسلحههای شکاری از مجلات خارجی.
یادم آمدم در شهر زیاد دیدم مغازه فروش لوازم شکار و اسلحه بادی و شکاری. سه نفر داخل کارگاه بودند و گپ میزدند و گویا کم کم داشتند تعطیل میکردند. از زیاد بودن مغازههای مرتبط با بحث شکار پرسیدم و اسلحه فروشیها که صاحب مغازه آمار خوبی داد؛ کرمان 6 اسلحه فروشی مجاز دارد و به این دلیل بازار شکار و اسلحه آنجا داغ است که کوههای اطراف شکارگاههای خوبی دارد. دوست صاحب مغازه که خودش هم اهل شکار بود، کامل کرد که بیشترین آمار اسلحه شکاری در کشور مال کرمان است و تازه این روی قانونی سکه است.
بعد هم توصیه کرد بروم و صف مردمی را که بعد از عفو مجلس آمدهاند برای اسلحههای غیرقانونی خودشان مجوز بگیرند، ببینیم و البته بازار داغ اسلحههای غیرمجاز که به خاطر همین عفو راه افتاده. چون بعضیها اسلحه غیرمجاز میخرند و میروند در همان صف که یعنی بله ما از قبل این اسلحه را داشتیم.
کنجکاوی من تا 15 دقیقه هیچ واکنشی در آن سه نفر نداشت، ولی وقتی دوربین کوچک عکاسیام را دیدند، صاحب کارگاه مودبانه از کیستی و چیستیام پرسید و من هم با خنده و شوخی گفتم و گفتم که او چندمین نفری است که مرا چک میکند. صاحب کارگاه البته این بار ماجرا را به آقامحمدخان قاجار ربط نداد و گفت از بی بی سی فارسی میترسد چون یواشکی مصاحبه میگیرد و بعد در ماهواره پخش میکند و باعث دردسر میشود!
گپمان که گرم و گیرا شد درد دل کرد از شکار بیرویه و بیضابطه و از حرفهای بودن شکار و اینکه در اروپا شکارچی باید دوره آموزشی سنگین بگذراند و اینکه شکاربانی تبدیل به موقعیت مفسدهانگیز شده و اینکه حفاظت از شکارگاهها را باید سپرد به خود شکارچیها و البته دعوت نیمبندی برای رفتن به کرمان در مهرماه و شکار در اطراف!
صاحب کارگاه که خودش از شکار بدش میآمد، اطلاعات خوبی راجع به تفنگهای شکاری داد و اینکه بهترین اسلحهها آلمانی هستند و اینکه اسلحههای پیادهنظام دوره رضاشاه در آلمان به قیمت 599 یورو فروش میرود و از این دست حرفها که آقای دکترِ باوجنات و باکلاسی داخل شد و دستش لوله تفنگی و صاحب کارگاه مشغول به کار.
تشکر کردم و با خداحافظی، پا از پله کارگاه بیرون گذاشتم که یکی از شکارچیها همقدم شد و بیرون آمد. ساختمانهای اطراف را نشان داد که هر کدام ادارهای شده بودند و توضیح داد که آن یکی خانه شاهزاده عبدالحمید میرزا (حاکم دوره قاجار) بوده که باغ شاهزاده یا همان شازده را هم در ماهان او درست کرده و آن یکی اصطبل اسبهایش بوده و از داستانهای سفاکی عبدالحمید میرزا معروف به شاهزاده کلهکن چیزهایی گفت و اینکه سردر باغ شازده (شاهزاده) چند کاشی نیست و حکایتش اینکه وقتی خبر مرگ شاهزاده به معمار میرسد، معمار داشته آن کاشیهای آخری را میچسبانده و با شنیدن خبر مرگ او کاشیها را از همان بالای داربست پرت میکند پائین و خودش هم الفرار.
همین شکارچی که پدر و مادری یزدی داشت، کرمان و کرمانیها را بهتر از یزد و یزدیها میدانست و میگفت: یک بار هم محرم بیا کرمان. عزاداریهای کرمان روح خوبی دارد. و از اینکه برنامههای عزاداری یزد معروفتر است ناخشنود بود. توصیه کرد حتما مسجد صاحبالزمان بروم و گفت دقت کن که کرمان تنها جایی است که مردم برای تفریح میروند قبرستان! و منظورش همان پارک جنگلی قائم بود که کنار قبرستان است.
و کدام حرف است که با یک کرمانی شروع کنی و به آقا محمدخان قاجار یا مشتاق ختم نشود؟! شکارچی جوان میگفت مردم کرمان عادت دارند هر اتفاقی بدی که برایشان میافتد، ربطش بدهند به ظلمی که به مشتاق کردهاند. زلزله بیاید میگویند به خاطر مشتاق بوده، سیل بیاید، باران نیاید حتی گرانیهای اخیر را هم ربط میدهند به مظلومیت مشتاق بعد از قصههای مشتاقی!
چیزی گفت که نشنیده بودم؛ زمان سنگسار مشتاقعلیشاه یک نفر جلوی چشمهایش را گرفته تا آن صحنه را نبیند، ولی از سر کنجکاوی با یک چشم نگاهی به ماجرا انداخته. بعد در زمان تسلط خان قاجار بر کرمان و در آوردن چشم کرمانیها، وزن چشمها تقریباً برابر آن چیزی میشود که خان قاجار خواسته بود، ولی یک ذره کم بوده. دستور میدهد یک نفر را پیدا کنند و فقط یک چشمش را در بیاورند تا وزن چشمهای از حدقه در آمده همان شود که او میخواست. آن یک نفر همانی بود که یک چشمی سنگسار مشتاق را نگاه میکرده و آن یک چشم هم همان چشم! و امان از داستانهای عوامفریب!
پیاده گز کردم تا باغ ملی که تصورم از آن باغی بود و جایش چهارراهی دیدم. در واقع چیزی از باغ ملی باقی نمانده جز اسمی. هوا دیگر تاریک شده بود و من هم خسته. از میدان مشتاقیه تا چهار راه باغ ملی! پیاده آمده بودم و چند ساعتی به اینجا و آنجا سر کشیده بودم. نشستم روی دورچین کوتاه پارک در همان چهارراه و دیدم که جلال هم که به اینجا رسیده فرو رفته در فکر که: «مدتی به سکوت به این میاندیشیدم که وقتی این همه کارهای بدیهی نکرده مانده چه لزومی دارد تو قلم بزنی... این ذکری که تو گرفتهای برای کدام مشتری؟ مسخره نیست؟ عمل را دیگری میکند و دیگران و به گمان تو اغلب هم به غلط و آن وقت حاصل این نق زدنها...؟»
سیدجلال درست وقتی کسی و چیزی را پیدا نکرده تا گیر بهش بدهد، به خودش گیر داده و البته سؤالی که او از خود میپرسید، سؤال همیشگی ماهاست که هم کار اجرایی کردهایم و هم پیشنهادهای کاری داریم هم گاهی کاری نمیکنیم جز نوشتن که در ذاتش یک جور غر زدن همیشه مستتر است. قلم جلال این بار خودش را زیر گرفت و البته اگر منصف باشیم بعد از حدود نیم قرن باید گفت نوشتههای او الان برای ما اسناد مهمی هستند در شناخت ایران آن دوره و همین، کم چیزی نیست و البته جلال هیچ وقت مطالبش بیمشتری نبوده.
لااقل اگر برای کسی نان نداشته برای امثال ما آب داشته و خودش همه این را خوب میدانسته که به ایرج افشار در جواب سؤال چه مینویسی جواب داده: خزعبلاتی که در آینده اباطیلشناسانی مثل تو از آن نان بخورند.
بلند شدم و قدم زنان راه برگشت در پیش گرفتم.
مرد کرمانی توصیه کرد بروم و صف مردمی را که بعد از عفو مجلس آمدهاند برای اسلحههای غیرقانونی خودشان مجوز بگیرند، ببینیم و البته بازار داغ اسلحههای غیرمجاز که به خاطر همین عفو راه افتاده. بعضیها اسلحه غیرمجاز میخرند و میروند در همان صف که یعنی بله ما از قبل این اسلحه را داشتیم.